شعر طنز(2)
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
شعر طنز(2)
نوشته شده در یک شنبه 29 تير 1393
بازدید : 250
نویسنده :

 

پیداکردن شوهر از طریق فیس بوک

خدا خیرت دهد « مستر زاکر برگ»

 

که من را یک شبه خوشبخت کردی

 

خیال بنده را از حیث شوهر

 

در این قحطی شوهر تخت کردی

 

زدم عکسی به« وال فیس بوکم»

 

قشنگ و دلرباتر از« شکیرا»

 

فتوشاپش چنان کردم که گویی

 

نباشد دختری چون من به دنیا

 

اگر چه چل بهار از من گذشته

 

نوشتم بنده هستم بیست ساله

 

و آن ها را برای درک بهتر

 

به عکس« وال » خود دادم حواله

 

نوشتم آدرسم را هم ولنجک

 

پدر تاجر و مادر دکتر پوست

 

بگردم ای الهی دور مادر

 

که مانند خودم خوش چشم و ابروست

 

همان یک شب هزاران «لایک» خوردم

 

همه مشتاق« چـَت» بودند و دیدار

 

یکی هم زان میان بد جور وا داد

 

نه یک دل ، بلکه صد دل شد گرفتار

 

و من هم عکس او را چون که دیدم

 

شدم یک دل نه ،صد دل عاشق او

 

از آن شب شد به پا در سینه ی من

 

از عشق آن پسر شور و هیاهو

 

خلاصه کارمان بالا گرفت و

 

برای خواستگاری کرد اقدام

 

جوانی بود بالاتر ز پنجاه!

 

چه گویم از بر و رو یا که اندام!

 

شکم افساید و قد او کوتوله

 

و صورت آبله گون و پاش شل بود

 

یکی از چشم ها سالم یکی کور

 

سرش هم طفلکی کـُلن کچل بود

 

به او گفتم چنان که کفش کهنه

 

بـُود البته نعمت در بیابان

 

لذا حالا که اکسیر است شوهر

 

عزیز جانم« مرا تی جانَ قربان»

 

همان لحظه شدم راهی محضر

 

به انکحتُ ، قبلتُ پاسخم بود

 

به لطف سال ها هجران شوهر

 

ندیدم در وجودش هیچ کمبود

 

شود «جاوید» نامت ای زاکر برگ

 

به لطف تو شدم دارای شوهر

 

دعایت می کنم روزی سه نوبت

 

که وضع تو شود هر روز بهتر

این شب امتحان من چرا سحر نمیشود ؟

بی همگان بسر شود ، بی تو بسر نمیشود
این شب امتحان من چرا سحر نمیشود ؟
مولوی او که سر زده ، دوش به خوابم آمده
گفت که با یکی دو شب ، درس به سر نمیشود
خر به افراط زدم ، گیج شدم قاط زدم
قلدر الوات زدم ، باز سحر نمیشود
استرس است و امتحان ، پیر شده ست این جوان
دوره آخر الزمان ، درس ثمر نمیشود
مثل زمان مدرسه ، وضعیت افتضاح و سه
به زور جبر و هندسه ، گاو بشر نمیشود
مهلت ترمیم گذشت ، کشتی ما به گل نشست
خواستمش حذف کنم ، وای دگر نمیشود
هر چه بگی برای او ، خشم و غصب سزای او
چونکه به محضر پدر ، عذر پسر نمیشود
رفته ز بنده آبرو ، لیک ندانم از چه رو
این شب امتحان من ،دست بسر نمیشود
توپ شدم شوت شدم ، شاعر مشروط شدم
خنده کنی یا نکنی ، باز سحر نمیشود

شعر برای کنکوری ها

نخستین بار گفتش از کجایی
بگفت از پشت سد آشنایی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت نکته خرند و تست فروشند
بگفتا تست فروشی در ادب نیست
بگفت از درس خوانان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق به کنکور
بگفت از دل تو گویی و من از زور
بگفتا عشق کنکور بر تو چون است
بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا گر کند مغز تو را ریش
بگفت مغزم بود این گونه از پیش
بگفت ار من بیارم رتبه ای ناب
بگفتا وه چه می بینی تو در خواب

شـوهـر مظـلــوم!

«همسرم با غم تنهایی خود خو می کرد»
 
موقـع بحث هوو  لیک هیاهـــــو می کرد!
 
بسکه با فکـــر و خیالات عبث می خوابید
 
نصف شب در شکـم آن زنه چاقو می کرد!
 
وقتی از رایحه ی عشق سخن می گفتم
 
زود پا می شد و تی شرت مرا بو می کرد
 
طفلکی مادر مــن آش که می پخت زنم-
 
معتقد بود در آن جنبـــــــل و جادو می کرد
 
بهـــر او فاخته می دادم و می دیدم شب
 
داخل تابـــه به آن سس زده کوکو می کرد!
 
آخـــــــر برج کــــه هشتم گرو نه می شد
 
باز از مـــــن طلب ماهــــی و میگو می کرد
 
فیش دریافتــــــــــی بنده از او مخفی بود
 
زن همکـــــار ولی دست مـــــرا رو می کرد
 
دخل یکمـــــــــاه مرا می زد و ظرف یکروز
 
خـــرج مانیکــــــــور و میزامپلی مو می کرد
 
گـــــر نمی دادم بــــــا اشک سر مژگانش
 
آب می زد بــــــــــه ته جیبم و جارو می کرد
 
هر زنی غیر خودش عنتــــر و اکبیری بود
 
شخص «جینا...» را تشبیه به «...لولو» می کرد!
 
مثل آن کارتـــــون از لطف مداد جـــــــادو
 
بوالعجب شعبده ای بــا چش و ابرو می کرد
 
دکتر تغذیه ای داشت که ماهی صد چوق
 
می گرفت از مــــن و تقدیم به یارو می کرد
 
صد گرم چونکه بر آن اسکلت افزون می شد
 
عصبی می شد و لعنت بـــه ترازو می کرد
 
عاقبت هیکل پنجــــــاه و سه کیلویی را
 
خون دل خورده و پنجــاه و دو کیلو می کرد
 
حسرت زندگی خواهــــر خود را می خورد
 
کاو بــــه مچ - تـــا سرآرنج- النگو می کرد
 
نظـــــــــــر مادرش از هر نظری حجت بود
 
هر چــــــــه می کرد فقط با نظر او می کرد
 
بر خلافش اگـــــر آن دم نظری می دادم
 
لنگــــــه ی کفش نثــــار من هالو می کرد
 
کاشکی دست بزن داشتم امــا چه کنم
 
که خدا قسمت او شوهـــــر مظلومی کرد!

بنده خدا فقط سلام كرد

دختری از کوچه باغی میگذشت
یک پسر در راه ناگه سبز گشت

در پی اش افتاد و گفتا او سلام
بعد از ان دیگر نگفت او یک کلام

دختر اما ناگهان و بی درنگ
سوی او برگشت مانند پلنگ

گفت با او بچه پروی خفن
می دهی زحمت به بانویی چو من؟

من که نامم هست آزیتای صدر
من که زیبایم مثال ماه بدر

من که در نبش خیابان بهار
میکنم در شرکت رایانه کار

دختری چون من که خیلی خانمه
بیشت و شش ساله _مجرد_دیپلمه

دختری که خانه اش در شهرک است
کوی پنجم_نبش کوچه_نمره شصت

در چه مورد با تو گردد هم کلام
با تو من حرفی ندارم والسلام!!!

 



:: برچسب‌ها: شعر طنز , طنز , شعر طنز 2 ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
ghazal در تاریخ : 1393/4/30/1 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: